ر حامد با اصرار سواماشین
پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند
اگه بفهمه بابا بزرگ رومیخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه
پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.
خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوتنشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی
حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم
تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟
حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا روسرش خراب شد.نگاهی از
آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون. حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار
بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.
خداوند عشق است
عشقی که بعد از نفوذ به درون ما
نرم می کند ناب می کند تازه می کند بازسازی می کند
و درون آدمی را دگرگون می کند
نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند
زمان انسان را دگرگون نمی کند
عشق دگرگون می کند
زیرا عشق خداوند است
58598 بازدید
25 بازدید امروز
65 بازدید دیروز
174 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian