×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

هر چه میخواهد دل تنگت بگو

حرف دلم اینه

× عزیزم خوشحال میشم نظر بدی مرسی از نظرت قربونت برم دوست عزیز
×

آدرس وبلاگ من

roz2014love.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/shahram32

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

مشت خدا

مشت خدا
دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت: مامانم گفته چيزهايي كه در
 اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.
بقال كاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت: چون دختر خوبي
هستي و به حرف مامانت گوش مي‌دي، مي‌توني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري.

ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكون نخورد، مرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي برداشتن
 
 شكلات‌ها خجالت مي‌كشه گفت: "دخترم! خجالت نكش، بيا جلو خودت شكلاتهاتو بردار"

دخترك پاسخ داد: "عمو! نمي‌خوام خودم شكلاتها رو بردارم، نمي‌شه شما بهم بدين؟ "

بقال با تعجب پرسيد: چرا دخترم؟ مگه چه فرقي مي‌كنه؟

و دخترك با خنده‌اي كودكانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

-------------------------------------------


داشتم فكر ميكردم حواسمون به‌اندازه يه بچه كوچولو هم جمع نيس كه بدونيم
 و مطمئن باشيم كه مشت خدا از مشت ما بزرگتره

 

 
 
 
نوه باهوش

حامد با اصرار سوار ماشین

پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند

     اگه بفهمه بابا بزرگ رو
میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه

پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.

خیلی اروم
نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوتنشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی
حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین
خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد    وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم
تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:   بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟
حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو   هم مثل
بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا روسرش خراب شد.نگاهی از
آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا
بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.   حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار
بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از
چشمهای پیرمرد سرازیر بود.
 

یکشنبه 25 فروردین 1392 - 1:51:35 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://farzaneh6211.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 26 فروردین 1392   5:07:58 PM


خداوند عشق است


عشقی که بعد از نفوذ به درون ما


نرم می کند ناب می کند تازه می کند بازسازی می کند


و درون آدمی را دگرگون می کند


نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند


زمان انسان را دگرگون نمی کند


عشق دگرگون می کند


زیرا عشق خداوند است

http://imanzapata.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 25 فروردین 1392   2:41:34 PM

جالب بود خسته نباشی خانومی

آخرین مطالب


دختر بودن تاوان سختی دارد!


دل نوشته ها رز


دل نوشته ها


بوسه


ای رفیق روزهای گرم و سرد


ای رفیق روزهای گرم و سرد


اره گاهی لازمه ...که


ساده که می شوی


طنز دخترانه معرفی یک دختر خوب


من نمیگم خودت بخون


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

58598 بازدید

25 بازدید امروز

65 بازدید دیروز

174 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements